--------------------------------
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از مهمترین و پیچیدهترین مسائل دوره امامت حضرت امام حسن مجتبی(ع) مسئله صلح ایشان است که حتی دوستان پاکدل ولی ناآگاه ایشان نسبت به آن معترض شدند. این پیچیدگی از اینجا آغاز شد که به نقل جناب شیخ مفید، معاویة بن ابیسفیان بعد از امضای قرارداد صلح، بیدرنگ از شام بیرون آمد و خود را به نُخَیْله، مرکز تجمع نیروها رساند. ظهر روز جمعه بود، نماز جمعه برپا شد، او برای مردم خطبه خواند و مطالبش را چنین آغاز کرد:
من با شما نجنگیدم تا نماز به پا دارید و روزه بگیرید و حج به جا آوردید و یا زکات دهید، زیرا شما خود اهل نماز و روزه و حج و زکات بودید و آنها را به جا میآوردید. من با شما جنگیدم تا سلطه خود را بر شما ثابت کنم و این را خدا به من داد و شما ناراضی و ناخرسند بودید. توجه داشته باشید، همانا من در حضور حسن بن علی(ع) تعهدهایی دادهام، بدانید که همه را زیر پا مینهم و به هیچ یک وفا نخواهم کرد.
وی آنگاه به سوی کوفه حرکت کرد و چند روزی در آن شهر اقامت گزید و مهرههای خود را در پستهای مختلف جایگزین کرد و روزی در حضور مردم برفراز منبر رفت و خطبهای خواند و نام امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع) را به زبان جاری کرد و آنچه ناصواب و نامناسب بود، نسبت به آن حضرت گفت و سپس در مورد امام مجتبی(ع) سخنانی گفت که سزایش نبود.
در پی اعلان نقض پیمان و شکستن تعهدها از سوی معاویة بن ابیسفیان، تهاجم تبلیغاتی گستردهای علیه امام مجتبی(ع) از سوی دشمن و دوستان نادان آغاز گردید. دشمن به خاطر شکستن روح مقاومت و صبر و ایستادگی در یاران سلاله پیامبر(ص) و دوستان نادان به جهت دلسوزی و ترس از سلطه و سیطره معاویه، هر یک زبان به اعتراض گشودند.
بنابراین معترضان امام (ع) دو گروه بودند که خواهم گفت و لازم است گفته شود؛ چون امام در مقام پاسخ به هر یک وجهی از حکمتهای صلح را بیان میفرمایند و از اینجا معلوم میگردد تمام صبر امام حسن(ع) که صبوری ایشان در مقابل دوست و دشمن است در حالیکه بقیه امامان(ع) صبرشان در مقابل دوستان نبوده.
گروه اول : معترضان وابسته به دشمن
1) سفیان بن ابی لیلی:
او فردی خبیث و پلید بود و از سوی خوارج تغذیه فکری میشد ، و در زمان حکومت عدل علی(ع) نیز به مخالفت برخاسته بود ، خدمت آن حضرت آمد و با کلماتی که نشان از روح پلیدش داشت به امام مجتبی(ع) گفت: «السلام علیک یامُذِلَّ المؤمنین؛ سلام بر تو ای خوارکننده مؤمنان!» امام(ع) که وی را میشناخت، با چهرهای برافروخته فرمود:
«وای برتو! ای خارجی با من به خشونت سخن مگوی، زیرا آن چیزی که باعث صلح شد، رفتار و کردار ناپسند و ناهنجار شما بود. شما پدرم را کشتید و سپس بر من خنجر کشیدید و اردوگاهم را غارت کردید. شما آنگاه که به جنگ صفین میرفتید، دینتان در جلو دنیایتان بود و امروز که دیگر دنیایتان مقدّم بر دینتان میباشد [چنین برخورد ناسالمی داری].
وای بر تو! من دیدم که به مردم کوفه نمیشود اعتماد کرد، هرکس بخواهد به کمک آنان پیروز شود شکست خواهد خورد. دونفر از اینان با یکدیگر توافق ندارند. پدرم از ناحیه آنان سختی کشید و زجرهای زیادی را تحمل کرد. این کوفه به زودی خراب میشود، چرا که مردمش در دین خدا تفرقه ایجاد کردند و گروه گروه گشتند.»
2) عبدالله بن زبیر
عبدالله بن زبیر نیز از افراد فرومایهای بود که دشمنیاش با اهل بیت(ع) زبانزد و مشهور بود. او در مورد صلح، به امام مجتبی(ع) اعتراض کرد و قرار صلح را ناشی از ترس و زبونی آن حضرت دانست.
امام حسن(ع) خطاب به وی فرمودند: گمان میکنی من از روی ترس و زبونی با معاویه صلح کردم؟! وای بر تو! چه میگویی؟ مگر ممکن است؟! من فرزند شجاعترین مردان عربم، فاطمه سرور زنان عالم مرا به دنیا آورده. وای بر تو! هرگز ترس و ناتوانی در من راه ندارد، علّت صلح من، وجود یارانی همچون تو بود که ادعای دوستی با من داشتید و در دل نابودی مرا آرزو می کنید، چگونه به نصرت و یاری شما میشود اعتماد کرد؟!
امام مجتبی(ع) ضمن جواب صریح به چنین افرادی افشاگری مینمود و ماهیّت خبیث و پلید آنان را روشن میکرد. بدیهی و روشن بود که اینان از اعتراض خود، هدفی جز شکست روحیه و سرکوبی فرزند رسول خدا(ص) و اهل بیت(ع) نداشتند. امثال این افراد فراوان بودند که ما برای نمونه تنها به دوتن از آنان اکتفا کردیم.
گروه دوم : معترضان دلسوز وعلاقمند!
امام حسن(ع) از جانب گروهی دلسوز و حامی ناآگاه، نسبت به صلح، مورد اعتراض قرار گرفت. آنان چون ماهیّت معاویه و دستاندرکاران حکومت شام را (با توجه به هجده ماه درگیری در صفّین و خباثت آنان در تعرّض به کودکان و نوامیس و عِرْض و آبروی بسیاری از صحابه و...) میشناختند، احساس خطر نسبت به خود و کیان اسلام میکردند و وحشت و اضطراب فوق العادهای داشتند. امام مجتبی(ع) که بر نیّت پاک آنان آگاه بود، در پاسخشان خطر ادامه درگیری و نبود یارانی باوفا و ... را مطرح میساخت و گوشزد میکرد که باید نهضت را گونهای دیگر آغاز نمود تا در نسلهای آینده نام پیامبر خدا(ص) و سیره پربرکت اهل بیت(ع) به صورت جاوید و مستمر همچون خورشید تابان، در برابر همه ظلمتها و تاریکیها جلوهگر شود.
سخنان امام حسن مجتبی(ع) با "مالک بن ضمرة"، "حجر بن عدی" ، "عدی بن حاتم"، "بشر همدانی" و ابوسعید عقیصاتیمی و... گواه صادقی است بر مطالب فوق:
1) مالک بن ضمرة
مالک از اصحاب و یاران امیرالمؤمنین(ع) و از ملازمان صحابی بزرگ پیامبر(ص)، ابوذر غفاری بوده است. وی به حالت ناراحتی و اعتراض بر امام مجتبی(ع) وارد شد و درباره صلح پرسید؟
امام(ع) در پاسخ فرمودند: ترسیدم ریشه مسلمانان از زمین کنده شود و کسی از آنان باقی نماند، از این رو خواستم با مصالحهای که صورت گرفت، حافظ و نگهداری برای دین باقی بماند.
پس امام حسن(ع) برای حفظ جان مسلمانان و بقای اسلام، تن به مصالحه دادند و حاضر شدند آن همه سرزنش و شماتت را از دوست و دشمن بشنوند.
2) حُجْر بن عَدی: او یارفداکار و باوفای امیرمؤمنان(ع) بود.
سلطه معاویه به گونهای بر یاران امام سخت و وحشتناک بود که حُجر این اسوه مقاومت و قهرمان عقیده و ایمان نیز با دلی اندوهگین خدمت حضرت رسید ومعترضانه چنین گفت:
« به خدا قسم دوست داشتم که میمردم و همگی با تو جان میدادیم و چنین ماجرایی را نمیدیدیم. اکنون ما شکستخورده و غمزده به خانههای خود باز میگردیم و دشمنان ما شاد و پیروز به شام برمیگردند.»
امام(ع) دست حُجر را گرفتند و او را به گوشهای خلوت برده و فرمودند:
« ای حُجر! سُخنت را در مجلس معاویه شنیدم، ولی هر انسانی مجبور نیست هر آنچه را که تو دوست داری دوست بدارد و رأی و نظرش همانند افکار تو باشد، به خدا قسم! من صلح را نپذیرفتم، مگر به خاطر بقای شما و اراده خداوند متعال در هر روز به گونهای است.»
3) عدی بن حاتم
او نبز اعتراضی همانند حُجر بن عدی کرد. امام(ع) در پاسخش فرمودند: من دیدم مردم اشتیاق فراوانی به صلح دارند و از جنگ بیزارند، بنابراین، نخواستم جنگ را به آنها تحمیل کنم و بهتر دانستم به روزی که موعد آن خواهد رسید موکول نمایم، زیرا اراده خداوند هر روز به گونهای است.
4 ) بُشر همدانی
بُشر با امام حسن مجتبی(ع) در مدینه ملاقات کرد و رو در روی امام ایستاد و گفت: «السلام علیک یا مُذِلَّ المُؤمنین، سلام بر تو ای خوارکننده مؤمنان»
امام(ع) جواب سلامش را داده و فرمودند: بنشین و او نشست. در جواب او فرمودند: من مؤمنان را خوار نکردم، بلکه به آنها عزّت بخشیدم، قصدم از صلح این بود که شما را از مرگ برهانم، زیرا دیدم یارانم آماده جنگ نیستند.
5 ) ابوسعید عقیصاتیمی
ابوسعید نیز برخوردی همانند بقیه داشت. وقتی خدمت حضرت رسید و در مورد پذیرش صلح انتقاد نمود، چنین گفت: ای پسر رسول خدا! چرا در برابر معاویه سستی کردی و صلح با او را پذیرفتی؟ تو خود میدانی که حق با تو است و معاویه فردی گمراه و سرکش است.
امام(ع) در پاسخش فرمودند: مگر من حجت خدا بر بندگانش نیستم و بعد از پدرم پیشوای مسلمانان نمیباشم؟
ابوسعید گفت: چنین است. حضرت فرمودند: مگر رسول خدا(ص) درباره من و برادرم نفرمودند: «حسن و حسین هر دو امام و پیشوای شمایند، قیام کنند یا ساکت باشند» گفت: آری.
حضرت فرمودند: پس من امام و پیشوای شمایم، با آنان به جنگ برخیزم و یا مصالحه نمایم. ابوسعید! من به همان جهت با معاویه صلح کردم که پیامبر خدا(ص) با قبیله بنیضمره و قبیله بنیاشجع و مردم مکه در حدیبیه صلح کردند. آنان کافران به نزول قرآن بودند و معاویه و یارانش کافران به تأویل و تفسیر صحیحند.
وقتی من از جانب خدای متعال امام مسلمانانم، نباید در جنگ یا صلح، مرا متّهم به نادانی کنید، اگر چه حکمت و علّت آن را ندانید و امر بر شما مشتبه گردیده باشد.
ای ابوسعید! آنگاه که خضر(ع) کَشتی را سوراخ کرد و پسری را کشت و دیواری را تعمیر و بازسازی نمود، موسی(ع) که بر اثر آگاه نبودن به حکمت و علّت آن کارها خشمگین شده بود، آیا وقتی خضر(ع) حکمت آنها را بیان کرد، آرام و خشنود نگردید؟ و اکنون شما هم در مورد کاری که حکمت آن را نمیدانید و بر من میشورید، اگر من این کار را نمیکردم، حتی یک نفر از یاران و شیعیانم در روی زمین زنده نمیماند و همگی را میکشتند. امام حسن مجتبی(ع) در این گفتگو عملکرد خود را همانند کارهای رسول خدا(ص) میداند و برخوردهای این چنینی را پشتوانهای برای مصالح عمومی امّت اسلامی میشمارد، گرچه مردم از آن آگاهی نداشته باشند و پیشداوری امّت خود را به ماجرای خضر و موسی(ع) تشبیه میکند و میفرماید: همانگونه که موسی بعد از اطلاع بر مصالح کارهای خضر اظهار خشنودی کرد و سر تسلیم فرو آورد، شما هم باید چنین باشید.
و آنچه را که امام حسن(ع) به ابوسعید عقیصا فرمودند؛ پائینترین حدّ از مراتب معرفت به امام(ع) است چنانچه در حدیث امام صادق(ع) نیز آمده است:
أدْنی مَعْرِفَةِ الإمامِ إنَّهُ عِدْلُ النَّبِیِّ(ص) إلّا دَرَجَةَ النُّبُوَّةِ وَ وارِثُهُ وَ أنَّ طاعَتَهُ طاعَةُ اللهِ وَ طاعَةُ رَسُولِ اللهِ وَ التَّسْلیمُ لَهُ فی کُلِّ أمْرٍ وَ الرَّدُّ اِلَیْهِ وَ الأخْذُ بِقَوْلِهِ؛ پایینترین حدّ معرفت امام این است که او همتای پیامبر(ص) [جز در نبوت] و وارث آن حضرت میباشد، و اینکه اطاعت از امام، اطاعت از خدا و رسول خداست، و تسلیم شدن به او در هر کار، و ارجاع دادن هر چیزی به ایشان و سپس برگرفتنِ نظر امام در آن مورد است.
اگر شخصی به درجه ارجاع و تسلیم نسبت به امام(ع) نرسد، اصلاً مؤمن نخواهد بود. این تسلیم البته دارای درجات است. هرچه ایمان شخص کاملتر شود، درجه تسلیم او بالاتر میرود. پایینترین حدّ آن این است که انسان بنای بر اطاعت و تسلیم نسبت به ائمه(ع) داشته باشد و بطور کلّی میتوان گفت که اصولاً ایمان بدون تسلیم (لااقل در پایینترین درجهاش) محقّق نمیشود. چنانکه فرمودهاند:
لا یَکُونُ العَبْدُ مُؤمِناً حَتّی یَعْرِفَ اللهَ وَ رَسُولَهُ وَ الْأئِمَّةَ کُلَّهُمْ وَ إمامَ زَمانِهِ وَ یَرُدَّ إلَیْهِ وَ یُسَلِّمَ لَهُ؛ بنده، مؤمن نخواهد بود مگر آنکه معرفت خدا و رسول او و همه امامان و امام زمان خود را داشته باشد و به آن حضرت ارجاع دهد و تسلیم ایشان باشد.
و این یکی از اموری است که وجودش برای سلامتِ دین در زمان غیبت ضرورت دارد و ما باید نسبت به تمام اوامر و نواهی صادره از معصومین(ع) مطیع باشیم و نسبت به تمام افعال آنها تسلیم باشیم یعنی از عملکرد آنان سؤال نکنیم.
اما در باب صلح امام مجتبی(ع) تحلیلی هم وجود دارد. بدانید صلح، شعار خدعهگونهای بود که از طرف معاویه مطرح شد.
صلح از جمله واژههایی است که زیبایی ویژهای دارد و برای هر انسانی آرام بخش و جاذب است، به خصوص هنگامی که زمینه برتری حق بر باطل را فراهم آورد. حال اگر گروه منحرف و باطلپیشه چنین واژهای را شعار خود ساخته باشند، به فرموده امیرمؤمنان(ع) [کَلِمَةُ حَقٍّ یُرادُ بِها الباطِلُ] میخواهند در سایه آرامش به اهداف شیطانی خود برسند و از مشکلاتی که جبهه حق برای آنان فراهم آورده، بگریزند. شیوهای که معاویه در صفّین پیش گرفت و با بلند نمودن قرآن بر فراز نیزه از فشارهای کمرشکن لیلة الهریر گریخت، اینک نیز در برابر حسن بن علی(ع) واژه صلح را شعار خود قرار داده و دلسوزی امین گردیده است!!! همان طور که در نوشتههایش آمده: «فإنّا مناصحون لک... یابن عمّ لاتقطع الرحم الّذی بینک و بینی فإنّ النّاس قدغدروا بک و بأبیک من قبلک؛ ما پند دهنده توییم.... ای پسر عمو! خویشاوندی بین من و خود را قطع نکن. مردم به تو مکر و حیله نمودند. همان طوری که پیش از این با پدرت چنین کردند.» سپس ادامه میدهد: اگر میدانستیم که تو برای مردم مناسبتر و جامعتری و دارای برنامه سیاسی و مالی بهتری هستی و در برخورد با دشمن از مکر و حیله بیشتری استفاده میکنی، من به دعوت تو پاسخ مثبت میدادم، لیکن مدت حکومت من از تو بیشتر بوده و تجربه و سنّ بیشتری دارم، پس تو حاکمیت مرا بپذیر و بعد از من خلیفه و حاکم باش!
امام مجتبی(ع) پیش از پذیرش صلح برای معاویه نوشتند:
« .... فالیوم فلیتعجّب المتعجّب من توثّبک یا معاویه علی أمرٍ لست من أهله و لایفضل فی الدین معروف و لاأثر فی الإسلام محمود و أنت ابن حزب من الأحزاب و ابن أعدی قریش لرسول الله(ص) و لکنّ الله حسیبک فسترد فتعلم لمن عقبی الدار؛ امروز شگفتی از تصرف غاصبانه تو است، رهبری و (حکومت مسلمین) را که هرگز صلاحیت آن را نداری، زیرا زشتی عملکرد تو در دین و سوء سابقهات در اسلام بر همگان روشن است. تو که نوچه یکی از گروههای جنگ احزاب (خندق) هستی و فرزند دشمن ترین فرد قریش نسبت به پیامبر خدایی، امروز خیرخواه این امّت گشتهای! بدان حسابرس حقیقی خداست، بهزودی در صحنه قیامت، عاقبت زشتت را خواهی دید و خواهی دانست، خانه جاوید از آن چه کسی است.»
معاویه بر حکومت سلطه یافت و تمام وعدههایش را فراموش کرد و اهداف شیطانی خویش را دنبال نمود. اولین مطلب، نابود کردن شخصیت حسن بن علی(ع) و رسیدن به سلطه قدرت مطلق و ایجاد یأس و ناامیدی کامل در موالیان اهل بیت(ع) و به وجود آوردن جنگ روانی بزرگتر از سوی دشمن و دوست علیه خاندان عصمت و طهارت و انزوای محض آنان است و بلکه بالاتر در صدد نابود ساختن اهداف پیامبر و قرآن و عترت رسول خدا(ص) است.
اما چگونه شخصیت امام(ع) را نابود کردند؟
اگر امام صلح را نمیپذیرفتند تا امروز همگان میگفتند بنیهاشم موجودات جنگ طلبی هستند (آنچه را که معاویه میخواست) ما به آنها پیشنهاد صلح دادیم ولی آنها جنگ کردند، پس همهاش برای حکومت دنیا است و اینکه میگویند ما برای سعادت بشر و هدایت آنان آمدهایم همه بهانه است.
ولی امام(ع) با پذیرفتن صلح این حربه را از دست او گرفت. فلذا گروهی از مورّخان نوشتهاند: درسال 41هـق در یکی از ماههای ربیعالاول یا ربیعالثانی یا جمادیالأولی، معاویه نامهای را به عنوان قرار صلح برای حسن بن علی(ع) توسط عبدالله بن عامر و عبدالرحمن بن سمره فرستاد. این نامه کاملاً سفید بود و فقط در بالای آن یک سطر نوشته شده بود: «أن اشترط فی هذه الصحیفة الّتی ختمتُ أسفلها ما شئت فهو لک؛ این نامهای است که در رابطه با عقد صلح فرستادم و من آن را امضا کردهام، هر شرطی را که شما میخواهید و صلاح میدانید در آن بنویسید، مورد قبول من است.»
و بنا بر نقلی دیگر: معاویه در پایانِ نامه ، جهت اطمینان بیشتر، سوگندهای بزرگی یاد کرد و به امضای همه اعضای هیأت حاکمه خود رساند که بدین مضمون آمده است:
« و علی معاویة بن ابیسفیان بذلک عهدالله و میثاقه و ما أخَذ الله علی أحد من خلقه بالوفاء و بما أعطی الله من نفسه؛ معاویة بن ابیسفیان متعهد می شود، به مضمون قرارداد همانند محکم ترین پیمان و میثاق که خداوند از بندگانش میگیرد، وفادار باشد و به آن عمل کند. »
ارسال چنین نامهای که شرطی وا نمیگذارد و امضاء میکند و برای وفای به عهد سوگند یاد میکند فقط بدان جهت است که به مقصود خویش نرسید او میخواست جانشین پیامبر را جنگ طلب معرفی کند ولی به این خواسته نرسید فلذا شکست خود را در این مهم پذیرفت و دیگر برایش مهم نبود که چه شرطی را مقرر کند.
اما اینکه او پیمان شکست، مگر کسی از آل ابیسفیان غیر از این انتظار دارد؟؟؟!!! او به دین کاری نداشت. فقط حکومت و خلافت را میخواست که به آن رسید. نقض پیمان عادیترین کار برای کسانی است که از اسلام و ایمان دور هستند.
اما آیا امام میتوانست وارد جنگ بشود؟
امام (ع) اگر وارد جنگ میشد وضعیت از دو صورت خارج نبود: پیروزی یا شکست
وجه اول، پیروزی
حال از آن جهت که معاویه پیشنهاد صلح را ابتدائاً داده بود، امام(ع) در جنگ پیروز هم میشدند، امروز همگان چهرهای خشن از اسلام و رهبران آن تصویر میکردند. آنچه باقی میماند، خصوصیتهایی نظیر بیرحمی، شقاوت، دنیاطلبی، حکومت به هر قیمتی.... و این تضعیفی بود برای اسلام و مسلمین، مضافاً اینکه اصلاً امکان پیروزی وجود نداشت، به دلیل طولانی شدن معرکه صفّین به مدت هجده ماه و کشته شدن حدود هفتاد هزار نفر در لیلة الهریر و فقدان نیروهای ارزشمند و صحابه بزرگ پیامبر(ص) همانند عماریاسر، هاشم مرقال، ثابت بن قیس، ذوالشهادتین و... که سابقهای بس درخشان داشتند و وجود هر یک، سبب امیدواری صدها تن دیگر میگشت که به گفته مورّخان 36 تن از رزمندگان غزوه بدر که آخرین ستارگان افق تابناک ایمان و عقیده از زمان پیامبر(ص) بودند و از مشهورترین صحابه بعد از پیامبر(ص) به حساب میآمدند، در نبردهای جمل و نهروان و صفّین به شهادت رسیدند. شهادت این گروه و جایگزین شدن افراد ناتوان و احیاناً منافق، ضربهای کوبنده بر روحیه پرتوان لشکریان عراق بود و از همه بالاتر ترور و به شهادت رسیدن مولی الموحدین، أمیرالمؤمنین(ع) در مسجد کوفه آن هم در حساسترین زمان های جنگ.
همه اینها از یک سو و از سوی دیگر، تبلیغات پرفریب حکومت شام، تطمیع و تهدید فرماندهان، ضعف و سستی و از هم گسیختگی نظام و چینش نیروهای مسلح و شایعات بیاساس در میان سربازان، موجب یأس و ناامیدی حسن بن علی(ع) گردید و دانستند که با وضعیت موجود نمیتوان به اهداف نظامی درستی دست یافت.
ابن أثیر در کتاب الکامل فی التاریخ ج 3 ص 406 در بخش حوادث سال 41 هجری، میگوید: فرزند پیامبر خدا (ص) در برابر نیروهای مسلح خود ایستاد و فرمود:
« ألا أنّ معاویة دعانا لأمر لیس فیه عزّ ولانصفة، فإن أردتم الموت رددناه علیه و حاکمناه علی الله –عزّوجل- بظبی السیوف و إن أردتم الحیاة قبلناه و أخذنا لکم الرضی. فناداه النّاس من کلّ جانب: البقیّة، البقیّة؛ بدانید معاویه مرا به امری فرخوانده که در آن نه عزّت است و انصاف، حال اگر شما برای کشته شدن و مرگ شرافتمندانه آمادهاید، دعوتش را رد میکنم و اگر دنیای خود را دوست دارید و زندگی با ذلّت را ترجیح میدهید دعوت او را میپذیرم و خشنودی شما را به دست میآورم. در آن هنگام فریاد برآوردند: زندگی، زندگی (باقی ماندن در دنیا). »
وشیخ طبرسی (ره) در کتاب احتجاج، جلد 2 ص 12، آورده است که فرمود:
« والله ما سلّمت الأمر الیه إلّا أنّی لم أجد أنصاراً، و لو وجدت أنصاراً لقاتلتُهُ لیلي و نهاري حتّی یحکم الله بینی و بینه، و لکنّی عرفت أهل الکوفة و بَلَوْتُهُم، ولا یصلح لی منهم من کان فاسداً، إنّهم لاوفاء لهم ولاذمّة فی قول و لافعل إنّهم لمختلفون و یقولون لنا: إنّ قلوبهم معنا، و إنّ سیوفهم لمشهور علینا؛ سوگند به خدا! من حکومت و خلافت را تسلیم معاویه نکردم، جز اینکه یارانی برای نبرد با او پیدا نکردم، چنانچه همراهانی میداشتم، شب و روزم را به جنگ با او میپرداختم و نبرد علیه او را ادامه میدادم تا خداوند بین من و او حکم کند، لیکن مردم کوفه را شناختم و آنان را آزمایش و تجربه کردم؛ افراد فاسد آنها اصلاح نمیشوند. آنان در میان خود اختلاف و چندگانگی دارند، میگویند: دلهای ما با شماست، در حالی که شمشیرهایشان را بر روی ما کشیدهاند و جهت کشتن ما آمادگی دارند. »
بالاتر از اینکه امام(ع) میدیدند، اگر جنگ شروع شود و ادامه یابد، منتهی به شکست نظامی لشگریان عراق خواهد شد و آنگاه معاویه بدین بهانه، هر کسی را که از موالیان و دوستداران اهل بیت(ع) است خواهد کشت و یک نفر از آنان باقی نخواهد گذارد. در این زمینه فرموده است:
« إنّی خَشیتُ أن یَحْتَثَّ المُسلِمُونَ عَنْ وجه الأرض فأَرَدْتُ أَنْ یَکُونَ لِلدّینِ ناعِی؛ من ترسیدم که ریشه مسلمانان از روی زمین کنده شود، خواستم برای پاسداری و حفاظت از دین نگاهبانی باقی بماند. »
و بنابر نقل دیگر فرمود:
« فصالحت بُقیاً علی شیعتنا خاصّة من القتل، فرأیت دفع هذه الحروب إلی یوم ما فإنّ الله کُلُّ یَوْمٍ هُوَ فی شَأْنٍ؛
نگهداری و حفاظت شیعه مرا ناگزیر به مصالحه نمود، پس مناسب دیدم، جنگ به روزی دیگر محول گردد. تکلیف انسان بر اساس اوامر الهی، هر روز به گونهای است و باید آن را انجام داد. »
اهمیت حفظ شریعت و مسلمانان از انگیزههای قوی در موضعگیری امام(ع) بود. از آن جا که تشیع، همواره هسته اصلی اسلام بوده و شیعیان و موالیان اهل بیت(ع) پاسداران حقیقی آن بودهاند، امام(ع) برای حفاظت این دو، دور اندیشی ویژهای را به کار میبرند که بعدها امامان معصوم ما، تاکتیک و ابتکار آن حضرت را مورد تایید صددرصد خویش قرار میدهند.
پس با توجه به مطالبی که گذشت، ضعف و سستی مردم کوفه و تأثیرپذیری آنها در برابر جنگهای روانی معاویه و حکّام شام موجب شد که امام حسن(ع) در آن موقعیت تنها بمانند و اگر میخواستند علیه معاویه جنگ را راه بیندازند غیر از کشته شدن نیروهای خویش به ویژه افراد متعهد، سابقهدار و باوفا و از هم پاشیدن شیرازه جبهه حق اثری نداشت و در آن وضعیت دشوار، بهترین اقدام، همان عقب نشینی تاکتیکی بود که آن حضرت انجام دادند و در سایه آن، نیروهای خویش را حفظ کرده و در عقد صلح و قرارداد، مطالبی را پیش بینی کردند که هر انسان ِ منصفی آن را تحسین میکند.
وجه دوم این بود که امام (ع) شکست میخورند؟
شکست در جدال و جنگ به دوشکل است.
- وارد جنگ میشوید، مبارزه میکنید ولی شکست میخورید. این وجه از شکست عزّتمندانه و نزد عقلاء و شرع مقدس ممدوح است.
- شکل دوم شکست این است که شما قبل از وارد شدن به جنگ میدانید که شکست میخورید و این نوع از باب خودکشی، از بین بردن منابع مالی و انسانی و نابود کردن آرمانهای الهی است. این نزد همگان مذموم است. متهم شدن به بیکفایتی و بیدرایتی که رهبران آسمانی ما، از آن دورند و بسیار دورند.
لحظه های پراضطراب وتاریخی آن روز برای آنان به کُندی گذشت و انتظار به پایان رسید و صدای روحافزای فاتح مکه در فضا طنین انداز شد و با همان جملهای که بیست سال پیش دعوت آسمانی خود را با آن آغاز کرده بود، سخن را آغاز کرده وفرمودند:
« لا إلهَ إلّا اللهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَه، صَدَقَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الأحْزابَ وَحْدَهُ؛ معبودی جز خدای یگانه نیست که شریکی ندارد وعدهاش راست درآمد وبندهاش را نصرت و یاری داد و احزاب را به تنهایی منهزم ساخت... »
آنگاه برای آنکه خیال قُرَشیان را از هرگونه انتقامی که فکر میکردند پیغمبر(ص) از آنها بگیرند آزاد سازند ودلشان را آرام کنند آنها را مخاطب خود ساخته و فرمودند:
« ماذا تَقُولُونَ وَ ماذا تَظَنُّونَ؟در (باره ی من) چه میگویید وچه فکری میکنید؟ »
و با این دو جمله کوتاه میخواستند نظریهی آنها را نسبت به خود و رفتار خود با آنها بفهمند.
قُرَشیان که سخت تحت تاثیر قدرت و شوکت پیامبراسلام(ص) قرار گرفته بودند، با زبانی تضرّع آمیز و پوزش طلبانه گفتند:
« نَقُولُ خَیْراً وَ نَظُنُّ خَیْراً، أخٌ کَرِیمٌ وَ ابْنُ أخٍ کَریمٍ وَ قَدْ قَدَرْتَ؛ما جز خیر وخوبی دربارهی تو چیزی نمیگوییم و جز خیر و نیکی گمانی به تو نمیبریم! تو برادری مهربان و کریم هستی و برادرزاده (و فامیل) بزرگوار مایی که اکنون همهگونه قدرتی هم داری! »
دقّت در همین چند جمله کوتاه کمال اضطراب و نگرانی آنها را به خوبی روشن میسازد و ضمناً با تعبیر بسیار کوتاه و جالبی با اقرار به پذیرفتن حاکمیت آن بزرگوار از رفتار گذشتهی خود پوزشخواهی کرده و انتظار گذشت و عفو خود را از آن حضرت درخواست نمودند. رسول خدا(ص) نیز با ذکر چند جمله نگرانیشان را برطرف کردند و فرمان عمومی آنها را صادر فرمودند و بدانها گفتند:
« فَإنّی أقُولُ لَکُمْ ما قالَ أخی یُوسُف: لا تَثْریبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ یَغْفِرُ اللهُ لَکُمْ وَ هُوَ أرْحَمُ الرّاحِمینَ؛ من همانی را به شما میگویم که برادرم یوسف (هنگامی که برادران او را شناختند) گفت: امروز ملامتی بر شما نیست خدایتان بیامرزد که او مهربانترین مهربانان است. »
و سپس افزودند:
براستی که شما بد مردمانی بودید که پیغمبر خود را تکذیب کردید و او را از شهر و دیار خود آواره ساختید و به این راضی نشدید تا آنجا که در بلاد دیگر هم به جنگ من آمدید.
این سخنان شاید برخی دلها را مضطرب ساخت که نباشد پیغمبراسلام(ص) دوباره به یاد آن همه آزارها وشکنجهها افتاده و بخواهد تلافی کند. اما رسول خدا(ص) برای رفع این نگرانی هم بلادرنگ دنبال سخنان بالا فرمودند:
« فَاذْهَبُوا فَأنْتُمُ الطُّلَقاء؛ برویدکه همهتان آزادید! »
در تاریخ و روایت آمده است که وقتی رسول خدا(ص) این سخنان را فرمودند، مردم همانند مردگانی که از گورها سر بیرون آورده و آزاد شدهاند از مسجدالحرام بیرون دویدند و همین بزرگواری و گذشت شگفت انگیز پیامبراسلام(ص) سبب شد تا بیشتر آنان به دین اسلام در آیند و این آیین مقدس را بپذیرند. عبارت " أنْتُمُ الطُّلَقاء" به سان مُهر ننگی بود که خداوند بر پیشانی این خانواده یعنی ابوسفیان زد و در واقعه کربلا امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) در موارد بسیار متعددی از این کلید واژه برای معرفی یزید و معاویه استفاده کردند و گذشته آنان را همواره یاد آوری میکردند. حال اگر حضرت امام حسن(ع) وارد جنگی میشدند که میدانستند جز شکست صورت دیگری وجود ندارد، در این هنگام امام(ع) را تسلیم معاویه میکردند یا به دست اهل شام و یا به دست خودفروختگان از لشگر خود امام(ع).
آنگاه معاویه هرگز امام را نمیکشت، زندان نمیکرد، به نقاط بد آب وهوا تبعید نمیکرد، بلکه با جاه وجلال امام(ع) را روانه مدینه میکرد. با این شیوه دو مقصود به دست میآمد 1. موجه شدن وجهه بنی امیه 2. او نیز در مقابل کلام پیامبر (فَاذْهَبُوا فَأنْتُمُ الطُّلَقاء) چنین گفتاری را برای بنیهاشم به کار میبرد و انتقام خودشان را از پیامبر میگرفتند. اما این فرصت را امام(ع) از او گرفتند. از این جهت است که صلح امام حسن(ع) عزّت اسلام و پیامبر اسلام(ص) و مسلمین را حفظ کرد، گرچه به حسب ظاهر خلافت به بنی امیه رسید.